زخم هایم را خودم پانسمان کردم!
وقتی تو خواب بودی، جایی میان آغوشت....
.
اینجا زمین است! زمین، جایى ست که باید از سکوت غازهاى مهاجر هم ترسید!
قهوه ام را مینوشم و فنجان را میشکنم، تا همه باور کنند دیگر براى آمدنت فال نمیگیرم!
سکوت غوغا میکند! و بودنت میان این واژه هاى تلخ و بى جان، رنگ میبازد! سوگند به همین واژه هاى درهم وپوسیده؛ این بار راهت را برای رفتن باز گذاشته ام!