سیاه... سیاه... سیاه (مثل شب)
این روزا اینطوری میگذرن و گه گاهی چند نوشته ی سگی.. حرفهای فیلتر شده ای که توی گلوم موند و پوسید و حاصل این پوسیدگی یه تنهایی عمیق بود....!!!
ای کاش میشد یه وی پی ان هم برای حرفهای فیلتر شدم بگیرم تا یه عده از خدا با خبر گوشش کنن، تا اینطوری شاید حرفهام توی گلوم نپوسن....
حرفهایی که برای زدنش چیز زیادی لازم نیست، دو تا گوش و یه قلب پاک، حالا تبدیل شدن به حرفهایی که عامل تنهایین!
و اگر بخوام خودمونی بگم، اینجا آخر خطه.....
روزها از پی هم ورق میخورند، نه آنگونه که میخواهی!
ساعت ها تمام میشود، خوب و بدش با خودت!
دقیقه ها به سرعت میروند، و این رسم دقیقه هاست!
و ثانیه ها عجیب عجله دارند!
و امروز هم گذشت، شب شده است و طعم تلخ اما لذت بخش تنهایی بر وجودم سایه می افکند!
و سردی تلخ این شب های زمستانی دمار آدم را در می آورد!
و به احترام تنهایی هایم کمی سکوت!
.
خسته ام و آنقدر کلافه که هر روز به لبه دنیا میروم،، خدا را برای لحظه ای مشغول میکنم!!
و این پادشاه مرگ است که در انتظار غفلت خدا سکوت میکند!!
من میروم دست در دست پادشاه مرگ...!!
.