شب بود و یک عالمه تنهایی!
یک عالمه سوال های بی جواب، یک عالمه بی تو بودنها!
شب بود و یک عالمه خاطرات زخم خورده!
یک عالمه آرزوهای نمرده!
وقتی رفتی شب بود، همیشه شب شد!
شب بود و یک عالمه آغوشت را میخواستم!
.
شب که میشود، تمام سنگینی اش می افتد به دوش من!
شور برم میدارد، میترسم، نکند امشب زیر بار این سنگینی دلم بمیرد!
.
.
واژه ها، زیادی تلخند، زیادی کدر!
جان میدهند روی کاغذ!
آدم شور برش میدارد که بنویسد، میترسد قاتل واژه ها باشد!
.
خسته ام و آنقدر کلافه که هر روز به لبه دنیا میروم،، خدا را برای لحظه ای مشغول میکنم!!
و این پادشاه مرگ است که در انتظار غفلت خدا سکوت میکند!!
من میروم دست در دست پادشاه مرگ...!!
.
سکوت غوغا میکند! و بودنت میان این واژه هاى تلخ و بى جان، رنگ میبازد! سوگند به همین واژه هاى درهم وپوسیده؛ این بار راهت را برای رفتن باز گذاشته ام!
.