چشمهایم هنوز عامل بدبختی منند!
میبینم و اما....
میشنوم و اما....
میخوانم و اما....
حرفهایم را اینگونه تمام میکنم، و اما....
.
بنام زن، این دو حرفیه تنها!
بنام حوا، مادر تنهایی ها!
بنام دخترکان سرزمینم؛ که نه مادرند و نه زن، اما تنهایند!
بنام دردهایشان!
.
روزها از پی هم ورق میخورند، نه آنگونه که میخواهی!
ساعت ها تمام میشود، خوب و بدش با خودت!
دقیقه ها به سرعت میروند، و این رسم دقیقه هاست!
و ثانیه ها عجیب عجله دارند!
و امروز هم گذشت، شب شده است و طعم تلخ اما لذت بخش تنهایی بر وجودم سایه می افکند!
و سردی تلخ این شب های زمستانی دمار آدم را در می آورد!
و به احترام تنهایی هایم کمی سکوت!
.
خدا میداند که با تماشای غروب و موج غریب گندمزار چه دردی میکشم!
اما دست کم از دلتنگی ام کاسته میشود!
و آن لحظه ی غریب رفتنت، رفتنی از جنس نیلوفرهای مرداب، عجیب دلگیرم میکند!
و آن غم نهفته در قه قه هایت شازده کوچولوی من!
و یک معذرت خواهی بدهکارم؛ از این بابت که شکل آدم بزرگها شده ام، آخر نمیدانی دلتنگی عجیب آدم را پیر میکند!
راستی این بار اگر گذارت به زمین افتاد دنبال آدمها نگرد!
.
سنگین بودند نگاه هایی که برچسب هرزگی را بر من میزدند! و چه سنگین تر نگاه های هوس آلودی که تمام اندامم را زیر و رو میکردند! چه دردناک است پاک باشی و هرزه خطابت کنند!
.