هــــــی شازده کوچولو!
ببین این منم همون نیلوفری که توی مرداب رویید تا به همه ثابت کنه میشه میون زشت ترین ها زیباترینها بروید!
اما اینبار انگار عامل زشتی زیبایی ها شدم....
شازده کوچولو، من همون نیلوفرم که تو تنهاییش باهات خندید، گریه کرد، براش لالایی خوندی، اهلیش کردی...
آره همونم اما تنهایی دمارمو در آورده...
من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست!
دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست!
در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر
سر گرم تاج سوخته ام، بر سری که نیست!
هر روز بر فراز یقین، مژده می دهم
از احتمال آتیه ی بهتری که نیست!
بو برده است لشکر من، بسکه گفته ام
از فتنه های دشمن ویرانگری ، که نیست!
من! باورم شده ست که در من، فرشته ها،
پیغام می برند ، به پیغمبری که نیست!
من! باورم شده ست ، که در من رسیده است،
موسای من، به خدمت جادوگری که نیست!
باید ، برای اینهمه ناباوری که هست،
روشن شود، دلایل این باوری که نیست!
هرچند ، از هراس هجومی که ممکن است،
دربان گذاشتم به هوای دری که نیست،
فهمیده ام ، که کار صدف های ابله است،
تا پای جان محافظت از گوهری که نیست!!